186_قصابی 3/2 ( کسر بزرگتر از واحد !!! ریاضیات سوم یا چهارم ابتدایی که یادتون هست !!!)

خلاصه

دو ماه  آموزش اولیه گذشت

بهمون چند روزی مرخصی دادن برای معرفی  خودمون 

به دومین پادگان آموزشی

پادگان آموزش تخصصی !!!!

ناگزیرم باز یه توضیح کوچولو بدم

ارتش بعد دوره آموزش اولیه که عمدتا آموزش نظامی هست

لیسانسیه ها و بالاتر رو برحسب مدرک لیسانسشون

در چند گروه  تخصصی  خودش دسته بندی می کنه

به این گروه ها در ارتش "رسته " میگن

 

بعضی از این رسته ها عبارتند از:

رسته مخابرات

رسته توپخانه

رسته  پیاده

رسته ترابری

رسته بهداشت

رسته ستاد

و ...

اینها کارهای تخصصی توی هر ارتشی  هستند و 

 کار افراد همه رسته ها ن الزاما 

 جنگ با تفنگی در دست  نیست.

اونی که ما به عنوان  یه ارتشی  می شناسیم همون بچه های  رسته پیاده هستند

رسته توپخانه هم کارش با توپها و خمپاره ها ست

رسته بهداشت در بیمارستانهای ارتش یا

در  بیمارستانهای صحرایی

در نزدیکی خط مقدم کار می کنه

رسته مخابرات  هم مسوول تامین ارتباط واحد ها با فرماندهیه

و ..

 معنی اش اینه که مثلا با یه درجه یکسان

می شه چند نوع مختلف  افسر داشت

مثلا

ستوان دومی که پزشکه و در بیمارستان کار می کنه (رسته بهداشت)

ستوان دومی که با یه واحد توپخانه کار می کنه (رسته توپخانه)

ستوان دومیکه  تفنگ دستشه و خط اول  در حال جنگه (رسته پیاده )

بعد گذروندن دوران آموزش تخصصی یه علامت کوچک روی هر دو طرف یقه

افسرها نصب میشه که علامت رسته شونه


 بچه های فیزیک و ریاضی و امثال اون رو 

برای آموزش تخصصی می فرستن مرکز آموزش رسته  توپخانه

 بچه های پزشک و پیرا پزشک  و امثال اون رو 

برای آموزش تخصصی می فرستن مرکز آموزش رسته  بهداشت

 بچه های برق و مخابرات  و امثال اون رو 

برای آموزش تخصصی می فرستن مرکز آموزش رسته  مخابرات

بیشتر رشته های دیگه تحصیلی

 مقصدشون مرکز آموزش رسته پیاده هست

یعنی  همون رسته ای که   95%  بدنه اصلی ارتش رو تشکیل میده 

و مسوول  جنگ مستقیم با دشمنه  !!!


هر کدوم از این مراکز در محل های متفاوتی مستقرند

مثلا رسته توپخانه پادگانشون در اصفهانه

رسته پیاده میرن شیراز

و ...

تا دوره تخصصی شون تموم شه و واحد خدمتیشون رو

برای باقی دوران سربازی  انتخاب کنن یا براشون تعیین بشه


برای من هم همین داستان اتفاق افتاد

بعد دو ماه  کذایی 

چند روز مرخصی رفتم  و بعدش خودم رو به

 پادگان مرکز آموزش تخصصی رسته خودم معرفی کردم

حدود دو  ماهی اونجا بودیم

نزدیک به 18 مبحث رو

 در حد دو روز برای هر مبحث 

اساتید  درس میدادند  و امتحان می گرفتند .

نمره  ما از این مجموع نمرات این  18 تا امتحان شد 

معیار انتخاب محل خدمت

 یعنی روز انتخاب محل خدمت 

کسی که  بیشترین نمره رو آورده بود

از لیست محلهایی که اعلام نیاز 

برای این رسته خاص کرده بودند

جای مورد علاقه اش رو انتخاب کرد

بعد نفر دوم و همینطور تا آخر

نمره من بد نبود 

اگه درست یادم مونده باشه  از بین حدود  از هشتاد نفر

چیزی در حد بیست و نه  یا سی شده بودم

خوب من یکی از پادگانهای تهران رو انتخاب کردم

استان خودم پادگانی نداشت که اعلام نیاز کرده باشه

روز اول که رفتم سر خدمت مشخص شد ساعت کارم کارمندیه

و باید ساعت 14.30 شر رو کم کنم

خوابگاه ؟

شوخی می کنی بابا !!!

 دردسرتون ندم

تیمساری در اونجا بود که مسوول نیروی انسانی بود

وقتی قضیه بی مکان بودن من در تهران رو فهمید

به من گفت اگه قبول کنی بری شهرستان برات محل اقامت جور می کنم

تلفن رو برداشت

+سلام حسن چه جوری ؟

- تلاات لزبطیظ سس

+می خوام یه نفر رو برات بفرستم توپ !!!! فقط باید بهش محل اقامت بدی

- تازطلزب  لیبیب  ؟

+نه بابا خونه سازمانی نه . طرف مجرده .توی بلوک مجردی جا داری ؟

- بغفتا بطط ظط

و 

اینطوری شد که  باقی زمان سربازی ام رو

 بجای موندن در تهران

 از یکی از شهرستانهای جنگ زده ،

 ویران و محنت زده  غرب کشور سر  در آوردم


آخرین قسمت در پست بعدی .


پ.ن 1 :

طولانی شد؟

ببخشید !!!

می دونم برای آقایون تکراری و خسته کننده هست

اما برای خانومها 

شاید کمک کنه

برای بهتر شناختن قسمت مهمی از زندگی  مردها ی زندگیشون



پ.ن 2 :

صدای طرف مقابل رو از گوشی تلفن نمی شنیدم

پس ناچارا برای انتقال گفته هاش از چیزی مثل :

"ببغت اتا نتنلزز  سبیس"

استفاده کردم !!!



پ.ن3 :

طرف دیگر تلفن ،  تیمسار ایکس ، فرمانده پادگانی در اون شهرستان بود

بالاترین مقام و ارشد ترین اونها

هیولایی بود برای خودش

بعد ها ، یه بار هم دستور بازداشت منو داد

پادگان هم یکی از مهم ترین و استراتژیک  ترین پادگانهای منطقه بود

اما تا تلفن تیمسار تموم نشد

 نفهمیدم که طرف مقابل

  تیمسار فرمانده پادگان هست

فکر می کردم طرف مقابل یه کارمند دفتری در اون  پادگانه

بعد که رفتم اونجا  تازه متوجه شدم که تیمسار فرمانده

چقدر مقامش بالاست و هیچ  کسی جرات نمی کنه اون طوری باهاش

حرف بزنه

ظاهرا تیمسار ستاد ، دوست  و آشنای قدیمی اش بود







نظرات 19 + ارسال نظر
محمدرها سه‌شنبه 6 شهریور 1403 ساعت 17:22 http://Ikhnatoon.blogfa.com

هی میام اینجا و می بینم رو این اپیزود قصابی گیر کردی. بالام جان ملت رفتن پیاده روی اربعین و برگشتن تو نمیخوای پست جدید بزاری؟

بازم خاطره براتون بگم از دوران انتهای خدمت.

موقعی که انتقالی گرفتم و اومدم کرمان. یک خانم چادری نسبتا زیبا اما مجرد (که روزهای آخری فهمیدم تو قسمت بهداری پادگان کار میکنه) هر روز سوار مینیبوس میشد و جاشم تقریبا ثابت بود. صندلی تک کنار درب ورودی. خوب بالطبع ما سربازا (البته با درجه افسری ستوان) وقت سوار شدن فیس تو فیس می‌شدیم و ناخواسته سلام علیکی رد و بدل میشد.

بین مسافرای هر روزی فقط من ستوان یکم بودم و بیشتریاشون ستوان دوم بودن. و یکی دوتا هم فوق دیپلم داشتیم که با درجه گروهبان تمام خدمت میکردن.
راننده هم که طبق شیفت از بچه های همکار تو تیپ ترابری بود و البته کادری بودن و ماها وظیفه...
یکروز که اومدم سوار شم نمیدونم پام به چیزی گیر کرد یا راننده یکهو ماشینو از جا کند نزدیک بود برم به سمت خانم که خودمو به بدبختی جمع و جور کردم و اومدم ته سرویس نشستم.
یکی ازین فوق دیپلمها که رفیقمون شده بود با آرنج زد به دستم و گفت: معلومه میخوایش؟ برات برم خواستگاری!
میشه بگی خانمه تقریبا هم سن خودم بود و یک آن رفتم تو مود اینکه اگر زنم بشه چی میشه!
از فرداش احتمالا نیمچه عاشق شده بودم و لحن سلام و نگاهم عوض شده بود. خوب اونم چون تو محیط نظامی نمی‌خواست براش حرف درست بشه دیگه جواب سلامم رو نداد و موقع سوار شدنم روشو میکرد یک سمت دیگه و محل نمی‌داد.

خلاصه اینکه در جریان خدمت ازین اتفاقات هم می افته فکر نکنین محیط صددرصد مردونه اس

پاسخ این نظر :
تمام پست 187

مامان یک فرشته دوشنبه 5 شهریور 1403 ساعت 21:11 http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

مگه دوره اموزشی ۲ ماه نیست چرا گفتی ۴ ماه
به واسطه خاطرات همسر و برادر با این دوران تا حدودی آشنا شدم.به نظرم برای همه پسرها در اخر میشه خاطره

توی ذهن من چهار ماه مونده
شایدهم بقول تو دو ماه آموزش نظامی+ دو ماه آموزش تخصصی بوده
که من اشتباها 2+4 تصورش کردم
حالا که خوب فکر می کنم 4 ماه خیلی خیلی طولانیه
به احتمال زیاد همون 2+2 درسته
برمی گردم متن رو اصلاح می کنم.



پ.ن :
در تایید حرفت نظرات محمد رها رو در زیر بخون
خاطره پشت خاطره

گیل‌پیشی دوشنبه 5 شهریور 1403 ساعت 19:48 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام جناب مونپارناس. خوبید؟
شاید خواسته آشنای خودش رو جایگزین شما کنه. عجب.

بدبین شدی گیل پیشی !!!
البته این مساله دور از ذهن نیست
خیلی ها از همچین پارتی هایی برای داشتن
موقعیت بهتر استفاده می کنند
وجود یه جای خالی اونجا معنی اش
امکان استفاده
توسط دوست و آشنایان کارکنان اونجاست

عمه اقدس الملوک دوشنبه 5 شهریور 1403 ساعت 17:57 https://amehkhanoom.blogsky.com

حالا خوشتیپم نبود مهم نیس عمه جان، خوش خوراک باشه و پولدار کافیه
آشپزیشم خوب باشه البتهاهل غذای تند و تیزم نباشه

محمدرها یکشنبه 4 شهریور 1403 ساعت 15:49 http://Ikhnatoon.blogfa.com

یکی دوتا خاطره دیگه هم از خدمت بگم:

۱. جهانبخش ارشد آسایشگاه بچه قزوین بود و روابط عمومی بالایی داشت. همزمان با خدمت شبهای برره هم از تلویزیون پخش میشد. کار بچه ها این شده بود که رو همدیگه تلمبار بشن و به شوخی دعوای برره ای راه بندازن. نفر آخری که می افتاد رو همه جهانبخش بود.

۲. محسن بچه مشهد بود و داستانهای عجیب غریب از اجنه تعریف میکرد که مو به تنت سیخ میشد. خودش میگفت تو فامیل بهم میگن محسن جنی. مثلا یک داستانش این بود که شبی یک دهاتی به اسم رشید داشته قد جوی آب با بیلش میرفته و یکهو از دور چراغونی می بینه همراه با بزن و بکوب. و محل این عروسی هی دور و نزدیک میشده بهش. وسوسه میشه بره سمت اونها. بیلش سنگین و داغ شده بود اونو میندازه و میرسه وسط محفل اجنه. اونا میگن رشید اگر امشبو تا صبح برامون بخونی کاری میکنیم که زندگیت ازین رو به او رو بشه. خلاصه رشیدخان جوری میخونه که همه به خواب میرن و وسوسه میشه گردنبند پر از جواهر گردن عروس رو برداره و بره. یکهو عروس بیدار میشه و چنگ میزنه به دماغ یارو. دماغش کنده میشه و بیهوش پرت میشه کنار جوی آب کنار بیلش. فردا صبح که دهاتیها پیداش میکنن بی دماغ بوده و ماجرا رو براشون تعریف میکنه.

پ.ن: خطاب به عمه خانم.
قدیما مادربزرگای ما حداقل ۹ شکم زایمان میکردن و پابپای پدربزرگامون تو مزارع کار میکردن. احتمالا جنسشون چیز دیگه ای بوده که ناز نمی اوردن!

عمه اقدس الملوک یکشنبه 4 شهریور 1403 ساعت 01:07 https://amehkhanoom.blogsky.com

پ چی ننهاین نکته های ریز را فقط عمه ها میفهمن عمه

خدا به همه عمه ها عمر با عزت بده
و
البته
یه شوهر عمه خوشتیپ و پولدار
که کچل و قد کوتاه و سیگاری هم نباشه !!!

محمدرها شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 22:00 http://Ikhnatoon.blogfa.com

بقول حمیرا خاطرات شمال محال یادم بره.

تو اون مجموعه سالن تولید دیسک و ترمز هواپیما که ماها بعنوان سربازان لیسانس و بالاتر دور هم جمع میشدیم. تقریبا یکسری اشتراکات و افتراقات هم پدید می اومد. منجمله اینکه دوستانی که غالبا پکی به سیگار میزدن یا پیکی میریختن و میخوردن و خاطراتی رد و بدل میشد.

نه که بگم ندیده باشم و بخوام تجربش کنم اما چون مرحوم پدرم در جوانی به هر دو مورد آلوده شده بود به ما بچه هاش توصیه میکرد که سمت این مسائل نریم. خوب منم خیلی خوشم نمی اومد که تجربشون کنم. هرچند در اواخر خدمت عرق رو تجربه کردم. البته توسط یکی از دوستان فضای مجازی.

و اما اونچه که در خدمت از سال ۸۴ به بعد بعنوان خاطره خوب برام رقم میخورد رد و بدل کردن بازیهای pc در سبکهای استراتژیک بود. کارم این شده بود که بیشتر دریافتی و حقوق خدمتم رو صرف خرید در سی دی فروشیهای اطراف میدون انقلاب میکردم. و تا حدودا ۱۰-۱۲ سال پیش اکثر اونها رو داشتم.

یادش بخیر بازی mafia I و age of empires 3 و cossacks I و anno 1701 و raise of nations ۲ بیشتر وقتم رو پر میکرد. دیگه زمانیکه مرخصی می اومد کرمان یا انتقالی گرفته بودم چشام قرمز میشد و از حدقه در می اومد.

توصیه پدر مرحومت پند عاقلانه ای بوده
ولی رطب خورده منع رطب کی کند؟!!!
در ضمن
بیشتر آدمها تا خودشون چیزی رو تجربه نکنن راضی نمیشن
و البته که این تجربه کردن در بعضی موارد قابل توصیه نیست
یا خطرناکه
و در بعضی اوقات خیلی بهتره که اون تجربه انجام نشه
مثل
عبور و مرور در ساعات پر خطر یا
مناطق پر خطر
که ممکنه شخص مورد حمله جن 30 / زورگیری قرار بگیره

الکل ، قمار ، دخانیات و مواد هم از اون دسته هستند
که بهتره تجربه نشن.
اینکار به دوراندیشی نزدیک تره
چون ممکنه کسی اراده لازم برای
خودداری رو نداشته باشه و در بقیه زندگیش نتونه
از سایه سنگین این موارد خلاص بشه .

عمه اقدس الملوک شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 21:00 https://amehkhanoom.blogsky.com

عمه جان فیزیک بدنی خانمها اجازه حمل اون دو کیلو بار را نمیده، وگرنه که اخ و پیف نمیکردن

عمه خانوم یعنی شما می فرماین که اونهایی
توی مسابقات وزنه برداری یا پاورلیفتینگ خانومها
شرکت می کنن اساسا مرد هستند؟!!!
جل الخالق !!!
چطور تا حالا کسی متوج این مساله نشده ؟!!!!


ماهش شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 13:29 http://badeyedel.blogsky.com

اوه من الان دیدم دارین خاطرات خدمت رو می نویسین؟! خیلی جالبه مرسی

خواهش می کنم
توی متن هم گفتم
دارم این قسمتها رو اختصاصا
برای شما خانوم ها می نویسم که
تجربه سربازی رفتن رو ندارید




پ.ن :
البته وقت کردی نظرات " محمد رها " در این زیر رو هم بخون
خاطراتش از مال من جالب تره !!!

محمدرها جمعه 2 شهریور 1403 ساعت 09:08 http://Ikhnatoon.blogfa.com

میگم تا میای خاطره رو تموم کنی ۴ ماهی میگذره و مجددا مشرف میشی به قصابی. و احتمالا درگذر زمان پیش رو مرغ فروشی هم باعث میشه خاطرات سربازی تداعی بشن.

برا خودم خاطره ای از قلعه مرغی تداعی شد. اونجا معمولا هفته ۳ یا ۴ بار نهار پلو مرغ میدادن به سربازا و روزای اولی به یک عده که اول صف بودن رون و سینه میرسید و به اون آخریا بزور قطعاتی از مشتمل بر پوست و برنج خالی میرسید.

همون هفته اول که شکایات مردمی بدست افسر ارشد رسیده بود قبل از توزیع نهار اومد و سخنرانی زیر ۵ دقیقه کرد با این محتوا که شماها لیسانس به بالاتر هستی و نباید سر اجزا مرغ دعوا کنید. اینجا ۲۹ تا مرغ پخته داخل دیگ مخصوص مرغ از آشپزخونه تحویل میگیریم و قراره بین ۱۰۰تا سرباز توزیع بشه. و اجزا مرغ میشه ۲ تا رون ۲ تا سینه و مابقیش میشه ک...ن. (دقیقا همین اصطلاح رو بکار برد)
خلاصش اینکه به همتون یک چیز خوب باید برسه‌ ۴ تا مرغشم که مال دفتره. اگر رفتاراتون ادامه داشته باشه مجبورم همش بزنم.

آقا چکار داری. از روزهای بعدی دوتا سرباز رو موظف کرده بود مرغا رو ریزریز کنن و با برنجا به هم بزنن. نمیدونم این وسط اختلاسی هم رخ میداد یا نه؟

"از روزهای بعدی دوتا سرباز رو موظف کرده بود مرغا رو ریزریز کنن و با برنجا به هم بزنن. نمیدونم این وسط اختلاسی هم رخ میداد یا نه؟ "
چه جالب
ما زمان دانشگاه ران و سینه مرغدیدیم
توی آموزشی ها
فقط همون چیزی که گفتی بود
یعنی مرغ پر پر شده توی پلو !!!
هیچوقت علت این نوع آشپز ی رو متوجه نشدم
توضیحاتت جالب بود و یه مساله قدیمی و فراموش شده رو
برام حل کرد
ممنون

الهام پنج‌شنبه 1 شهریور 1403 ساعت 12:28 https://yanaar.blogsky.com/

سلام
اژدها وارد می‌شود...

نه با با !!!!
فیلمهای بروس لی رو هم نگاه می کنی مگه؟!!!
هر چی ما از این الهام " یانار " دیدیم
مقاله ها و ارائه های درسی بوده
حتی یه خط از زندگی روزمره آدمها
در نوشته هاش نیست
تو همون الهامی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه جوری باورم شده
نویسنده اونجا
یه هوش مصنوعی
یا یه رباته !!!

یاسی پنج‌شنبه 1 شهریور 1403 ساعت 00:41

سلام دوست جان
ای وای..عجب مکافاتیه ها!!! من چون خواهر برادر ندارم چندان در جریان امورات سربازی رفتن جنس ذکور نیستم ولی توی اطرافیان دیدم و شنیدم که بد دردسریه!! یه چند نفر هم توی فامیل بودن که تا اسم سریازی رفتن پسرهاشون اومد زودی دست بجیب شدن و خلاص...
والا اینجور که اوضاع و کواکب دنیا خبر میدن بزودی جنس لطیف هم باید فنون رزمی رو بخوبی یاد بگیره..از بسکه توی این دنیای گل و گشاد کل قبائل و طوایف توی سر و کله هم میکوبن و واسه هم شاخ و شونه میکشن...

"اینجور که اوضاع و کواکب دنیا خبر میدن بزودی جنس لطیف هم باید فنون رزمی رو بخوبی یاد بگیره. "

سلام یاسی
قبلا که خانومها عصبانی می شدن
یه سیلی میزدن در گوش آقاهه !!!!
چیزی که فیلمهای سینمایی هم نشونش می دادن
و این کار رو عملا تبلیغ می کردند
آقاهه هم جنتلمن وار سیلی رو نوش جان می کردند و
با صبر و بردباری سعی می کردند صبور باشن تا
خشم خانوم تموم شه

میترسم بعد خدمت رفتن خانومها
کار بجای سیلی
با ضربات مشت و لگد خانومها شروع شه
و از اونجایی که مشت و لگد با سیلی تومنی دو زار
متفاوته
آقایون هم دیگه جنتلمن باقی نمونن و با مشت و لگد تلافی کنن

و از اونجا که توی ارتش
رو مخ سربازها دائما کار میشه
به این شکل که حمیت قسمتی
- جزو یک گروهان بودن -
خیلی روش تاکید میشه
و جزو گروهانی بودن
مثل اهل یک قبیله یا طائفه بودن نشون داده میشه
خرده اختلافات زندگی
یه مساله حیثیتی تبدیل شده
پیازداغ کار زیاد بشه
و یه جنگ تمام عیار
توی خونه پیش بیاد !!!
یه چیزی مثل این سناریو :


خانوم : فکر کردی بچه های گروهان 524 تکاور لشگر 15
کسی هستن که این رفتار رو تحمل کنن ؟!!!
حالت رو می گیرم عوضی !!!

آقا : فکر کردی !!!!
کسی نمیتونه با یکی از بچه های گروهان 375 هوابرد لشگر
34 این رفتار رو داشته باشه و تاوانش رو نده !!!

رامین سه‌شنبه 30 مرداد 1403 ساعت 20:03

بخدا این پست از کامنت هایی که زیر پست قره بالا مینویسی کمتر بود


قره بالاست دیگه !!!
نمیشه براش ننوشت

عمه اقدس الملوک سه‌شنبه 30 مرداد 1403 ساعت 18:02 https://amehkhanoom.blogsky.com

برای همین هست که میگه سربازی از پسرا مرد میسازه

واقعا همین طوره عمه خانوم
اما
ای کاش یه چیزی شبیه سربازی
برای دخترها هم بود
تا ازشون زن بسازه !!!

بعضی خانومهای جوون
تا دو کیلو بار رو
پنج دقیقه حمل می کنن
کلی آخ و اوخ می کنن
اگه میرفتن سربازی و کوله پشتی های سنگین رو
ساعتها روی دوششون حمل می کردند
دیگه بعدها در زندگیشون
مشکل حمل دو کیلو بار رو نداشتند !!!

شادی سه‌شنبه 30 مرداد 1403 ساعت 14:35 http://Manrabekhan.blogsky.com

فکر کنم اینجور مشاغل دوست دارم. یک مدت دوست داشتم برم توی کار معدن.
اما خوب متاسفانه جنسیتم دست و پام رو بسته. زندگی پویا و فعال رو دوست دارم.
الانم در خانواده مسئولیت 80 درصد کارها با منه.

مشخصه که شخصیت محکمی داری شادی
خود من جرات نمی کنم به همچین مشاغلی فکر کنم
امروزه دیگه جنسیت عامل محدود کننده مهمی نیست
و خانومها توی خیلی مشاغل که قبلا مردونه تلقی میشد
وارد شدند مثل رانندگی اتوبوس یا مهندسی برق قدرت .
مواظب باش
قبول مسولیت در خانواده با این درصد بالا
جلوی رشد فردی تو رو نگیره
چون معنی اش اختصاص وقت و زمان زیادی
برای انجام این مسوولیت هاست
و ناگزیر وقت کافی برای خودت و کارهات باقی نمی مونه.

سمیرا سه‌شنبه 30 مرداد 1403 ساعت 13:59

خاطره هاتون خیلی جذاب هستن ممنون از به اشتراک گذاشتنشون

خوشحالم که خوشت اومده .
زمانی که داشتند ایجاد میشدند
دوست داشتنی نبودند
انگار کمی سس زمان که بهشون اضافه شد
طعمشون تغییر کرد !!!

شادی سه‌شنبه 30 مرداد 1403 ساعت 00:02 http://Manrabekhan.blogsky.com

من دلم می خواست برم نیرو دریایی، حتی شرایط ش رو برای شرکت در آزمونش خوندم. فکر کنم زمان ما از طریق کنکور دانشجو می گرفتن. هم شرط معدل داشت و هم پسر باید می بودم. خیلی دوست داشتم ناخدای کشتی بشم.
البته در خارج کشور ناخدای زن یه مسئله عادی هست یا کاپیتان.
در ایران هست که در قرن پارینه سنگی هنوز گیر کردیم.

نیروی دریایی در زمان صلح خوبه
اما زمان جنگ نه !!!
تازه شادی
ناخدا بودن یکم پر استرس نیست ؟
زندگی پویا و پر مسوولیت دوست داری؟

محمد رها دوشنبه 29 مرداد 1403 ساعت 23:25 http://Ikhnatoon.blogfa.com

سپاس از یادآوری دوران شکوهمند خدمت زیر پرچم

سربازی در نیروی هوایی یک نموره با زمینی فرق داره. ولی ساختارشون تقریبا مشابه همدیگه است. در نیرو هوایی خوابگاه برای شهرستانیها موجوده و هیچوقت یادم نمیاد شب رو بیرون از پادگان خوابیده باشم. بجز یکشب که خونه یکی از هم خدمتیها اهل سمنان موندم و یکشب خونه تعدادی از بچه های مشهد.

البته برا من دوره آموزشی ۴ ماهه تقریبا چندپاره شد. ۲ماه اول که منتهی به جشن سردوشی میشد در قلعه مرغی تهران بودم.

درین دوران اسارت یک دفترچه مرخصی جیبی بیخود دستمون بود که بدون اون بیرون از پادگان حق تردد نداشتیم. و اولین کاری که دژبان سطح شهر میکرد ما رو خفت میکرد که برگه مرخصی که فرضا امروز (روز جمعه از ساعت ۱۰ صبح تا ۶ عصر) امضا شده کجاس؟ و بدا بحالمون که ساعت مرخصی در حال اتمام بود. بعد گیر میداد به بند پوتین، پیشبند یقه، کلاه و سر وضعت.

جمعه های اولی که نمیدونستم تو شهر تهران با لباس سربازی میچرخیدم و سر هر میدون یا چهاراه دژبانها خفتم میکردن. ولی بعدش یاد گرفتم که لباس شخصی بزارم داخل ساکو با خودم بیارم بیرون و تو یک کوچه خلوت پشت پادگان شروع به تعویض لباسا میکردم.

اواخر مرداد تابستونسال ۸۰ بعد از جشن سردوشی و مرخصی میاندوره آموزشی تقسیم شدیم. یادم نمیاد ملاک انتخاب چی بود؟ ولی من افتادم پایگاه هوایی شیراز و حدودا ۲۰ روزی تیپ ترابری شیراز بودم با لباس افسری و البته سردوشی که بهش میگفتن بربری.

بعدش نتیجه فوق لیسانسم از توی روزنامه بیرون اومد و مشهد قبول شده بودم. ترخیص شدم و دوباره سال ۸۴ دفترچه اعزام گرفتم. اینبار شانسی که آوردم چون ۲ماه و ۲۰ روز آموزشی دیده بودم دیگه بعنوان سرباز نفرستادنم برم تکرار دوره اول و سریعا سردوشی دادن و اینبار تقسیم شدم ستاد مرکزی نیروی هوایی (خیابون پیروزی تهران) و خوابگاهمون هم که ۳راه افسریه انتهای شهید کلاهدوز بود.

اونجا بخاطر داشتن مدرک مهندسی مکانیک تو سالن دیسک و ترمز هواپیما زیرنظر خدمات پشتیبانی ستاد مشغول به خدمت شدم. یادش بخیر هم بچه های هم خدمتی، هم سرپرست قسمت کوره های پخت و هم رییس سالن (جناب سروان) و هم جانشینش (ستوان یکم) آدمای اهل دلی بودن و هم بچه های خوابگاه عالی و دوس داشتنی. البته سرهنگ خدمات پشتیبانی و جانشینش آدمای یبسی بودن اما خیلی شاخ تو شاخنمیشدیم مگر برا بازدیدها یا صبحگاه مشترک. تو این مدت که از اواسط سال ۸۴ تا اواخر بهار ۸۵ تهران بودم اصلا درد غربت رو متوجه نمیشدم.

تا اینکه بعد از قریب به ده ماه خدمت سرپرستمون که از کارمندای کادر و بچه همدان بود جابجا شد و یک آدم دسمالکش از خطه گیلان رو گذاشتن اونجا که به نماز و روزه ملت و دستشویی رفتن هم گیر میداد. همین آدم باعث شد من برم دنبال انتقالی و ۶ ماه آخر خدمتم رو بیام شهر خودم کرمان.

بماند که در فرایند گرفتن انتقالی خیلی عذاب کشیدم. و میشه گفت تقریبا هر روز کارم این شده بود که برم دفتر آجودانی یا رییس عقیدتی سیاسی رو ببینم یا ملاقات با رییس حفاظت اطلاعات و حتی امیر پادگان سرتیپ رو ملاقات کردم تا تونستم ازون جاییکه با حضور اون نفر جهنم شده بود بیام بیرون.

و البته یک عامل دیگه که باعث شد بزنم و بیام تموم شدن خدمت ۳ تا رفیقم تو قسمت کوره ها بود. یکیشون بچه سمنان بود. اون یکی گرگان و آخری از شهررضا اصفهان.

تو کرمان هم که با مینی بوس پایگاه هوایی اول وقت می اومدم پادگان جنب فرودگاه و ساعت یک و نیم دوباره سوار میشدیم و برمیگشتم خونه. اونجا هم بخاطر مدرک تحصیلیم افتاده بودم تو قسمت ترابری و البته بچه های اونجا هم باحال بودن.

خدمت تو هم داستانی بوده برای خودش
میشد خودش یه پست باشه !!!
خدمت من بعد دوره آموزش تخصصی
و انتخاب جا
خیلی ساده تر
و یکنواخت تر گذشت

پونیو دوشنبه 29 مرداد 1403 ساعت 15:21 https://poniyo.blogsky.com/

انگار که آدم بره پیش هیولا بگه سلام من اومدم شکارت باشم... خواندنش جالبه اما در واقع ترسناکه... البته همسر بخاطر سابقه طولانی عضویت در بسیج( کارت امر به معروف و نهی از منکر هم داشته حتی) و کسری های دیگه، نه تنها از سربازی معاف شد، سه ماه هم طلبکار شد

پسرهایی که تا دیروز تا موی سرشون رو فرم نمی دادند
شلوارو پیراهنشون رو اتو نمی کردند
عطر و ادکلن و ... نمیزدن
پاشون رو بیرون نمی ذاشتن
یه دفعه می افتن توی یه محیطی که نه تنها احترام نمیبینن
بلکه راه و بی راه تنبیه میشن
اون هم برای اشتباه یا ندانم کاری یکی دیگه
موهای سرشون رو شماره 2 میزنن
و
لباسهای گل و گشاد یا تنگ و کوتاه سربازی رو تنشون می کنن
سربازی آخرین ذرات غرور پسرها رو هم
توی دوره آموزش ازشون می گیره
و مرد بودن
یعنی سنگ زیرین آسیا بودن رو
یادشون میده



پ.ن 1 :
در متن پست اول هم گفتم
توی کشور ما بنا بر شرایطی
یه عده اصلا این مرحله رو نمی بینن
بابای تربچه هم ظاهرا از اونهاست



پ.ن 2 :
خدا نکشتت پونیو !!!
این چه اسم اجق وجقیه که برای خودت نوشتی !!!
الان تصادفی چشمم افتاد با آدرس وبلاگت
تازه فهمیدم کی هستی !!!
ناچار برگشتم و جوابم رو ویرایش کردم
کلی " شما " رو مجبور شدم به " تو" برگردونم




پ.ن 3:
اسمت رو فارسی می نویسی اینطوری میشه ؟
یادم بده چطور این کار رو می کنی
می خوام از این به بعد وقتی برات نظر میذارم
اسمم اینطوری برات دیده بشه !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد